بهزاد جانبهزاد جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

بهزاد عشق بابایی

سفراصفهان

  سلام بازم سلاممممم   خوش بحال بهزاد کوچولوکه باباجون و   مامان جون به این مهربانی داره که میبرنش مسافرت   چهارشنبه شب راه افتادیم به سمت اصفهان بهزادکوچولوتوماشین خواب رفت سحررسیدیم مسجد ابولفضل یزد   وایسادیم باباجون وعموپوریاکه رانندگی کرده بودنندکمی استراحت   کنند ومخصوصازن عموسودابه کمی راه بره هم خودش  ونی نیش اذیت نشن اخ اکه بفهمید که بهزادی چکار میکرد  اخه خوابشو زده بود و شارژ شده بود و اینقد اونجا شلوغ کاری  میکرد که باورتون نمیشه  همون ساعت اواز خوندنش گرفته بود و بالای سر مردم اواز میخوند   راه افتادی...
4 شهريور 1391

تولدباباپرهام

  گل پسرم 31مردادبرامون یه روزخاص بوداخه تولدباباپرهام بود   مامان جون دو روز بعدش واسه باباپرهام جشن گرفت    اخه میخواستیم عمو پوریا هم باشه   البته شب قبلش هم باباباکمال وعزیزوخاله سمانه رفتیم پارک بوستان   خاله سمانه واسه باباپرهام یه عطرهدیه داد   پنج شنبه شب رفتیم خونه باباجون عمو پوریا و زن عمو هم اومدن    باهم رفتیم شام بیرون   بعداومدیم خونه جشن اونجاگرفتیم   کیک تولد را مامان جو...
4 شهريور 1391

شیرین کاریهای بهزاد

گل قشنگم روزبه روزبزرگترمیشه والان  ١١ ماهشه وکارهای جالبی انجام میده   وقتی میریم مغازه همش میگه من من   باوجوداسباب بازیهای زیادی که داره فقط  باطناب مشغول بازی میشه    یه خرس کوچولو داره خرسه میگه ILOVEVOU پ سرکوچولوهم میگه ای لاو   موقع غذاخوردن هم شیطونی میکنه   بهش میگیم الله کن سجده میکنه   اسم محمدراصدامیزنه میگه محمه   زنگ خونه رامیزنن میگه کی   دعوایش میکنی فورامیگه ده    میگم پیشی چی میگه میگه مم   قربونش برم تاحالا4تا دندان داشته امروزدیدم دوتادیگه داره...
24 مرداد 1391

مسافرت

اخرهفته قراره باباباجون ومامان جون وعموپوریا وزن عمو  بریم اصفهان امیدوارم که به همه خوش بگذره    بهزادکوچولو اذیت نشه  واذیت نکنه    توراه باید حواسمون به زن عمو هم باشه اخه قراره یه نی نی ناز  یه دخترخوشکل برامون بیاره یه همبازی واسه بهزادکوچولو   ازمسافرت برگشتم خاطرات مسافرت بهزاد رابراتون می نویسم تابعد ...
24 مرداد 1391

شب قدر

توشبهای قدرخدافرشتهایش رامیفرسته تابندهایش بافرشته هادرددل ورازونیازکنند       دیشب که شب بیست وسوم بودباباپرهام بادوستش رفتن مسجد   برای احیا اخه شب بیست ویکم هم رفته بودنندامیدوارم    دعاشون قبول شده باشه من وتوگل پسرخونه بودیم   دوتایی تلویزیون روشن کردیم دعاگوش دادیم توشیطون کتاب دعا   راازدستم میگرفتی خودت میخواستی بخونی   قربون پسرم برم که کارهای بامزه انجام میده   ...
22 مرداد 1391

نمایشگاه کتاب

  امروزبامامان جون رفتیم نمایشگاه کتاب    مامان جون برات کلی کتاب خرید   کتاب داستان وکتابهای اموزشی وقتی میری خونشون واست بخونه   اون سری هم که رفت تهران ازنمایشگاه کودک برات بازیهای فکری گرفت   ممنون مامان جون ...
21 مرداد 1391

نذری شله زرد عمو

امروز  عمو اینا می خواستن شله زرد نذری درست کنن . همگی رفتیم خونه بابا  جون  تا با کمک مامان جون   این کار را انجام دهیم . بهزاد طبق معمول آرام و قرار نداشت و دائم شیطنت میکرد     و می خواست با ا و بازی کنیم. سپس  ملاقه را گرفت و مدتی شله زرد   را به خوبی بهم زد و صلوات می فرستاد ( الا مه إ او  آآآ). خلاصه با   کمک بهزاد شله زرد آماده و خیلی خوشمزه شده بود.   اینم یه عکس از شله زرد درست کردن بهزاد:       ...
21 مرداد 1391