بهزاد جانبهزاد جان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

بهزاد عشق بابایی

آموزش بهزاد

باباجون ومامان جون رفتن برام باما خریدن که بتونم خوشمل یادبگیرم     باباپرهام هم برام لب تاپ آموزش قران وعموفردوس خریده   دوست دارن که من بشینم وگوش بدم ویادبگیرم اگه من بشینم کی شیطونی کنه     ولی حرف باباجون گوش میدم وکنارش می شینم                 ...
29 مهر 1391

سفربه قشم

سلام ببخشیدکه چندوفتی نتونستمم بیام به وبلاگ   بهزادکوچولوا خه اینترنت قطع بود     ١٤مهرپسرکوچولوهمراه بامامان حون وعموپوریاوزن عمو   وباباپرهام       رفت بندرعباس   اخه عموپوریامی خواست بره قشم   واسه نی نی کوچولوش سیسمونی بخره   شنبه صبح بلندشدیم رفتیم پاساژتاواسه شاهراده خانم   سیسمونی بخریم تاعصرخریدوانجام دادیم   داخل هرمغازه که میشدیم پسرکوچولوشیطونی میکرد   می خواست خودش راه بره ودست به وسایل بزنه   گل پسردرحال انتخاب کالسکه ودوچرخه برای شاهزاده خانم    ...
25 مهر 1391

جلسه قران

امروزعصرخونه عزیزجلسه قران بود   خانمهاوقتی قران می خواندندپسرکوچولوگوش میداد     که چی می خوانندباشیرین زبانیش صلوات میفرستاد   بامحمدمهدی وفاطمه زهرابازی میکردوشیطنت گل پسردرهم زدن آش به ماکمک میکرد بابا پرهام کمک داد             ...
25 مهر 1391

پارک بازی

دیشب بامامان جون وعموپوریاوزن عمورفتیم پارک بازی   رفتی داخل استخرتوپ ترسیدی عموپوریابردت قله بادی اونجاهم گریه کردی     فقظ تاب بازی میکردی اخه تاب بازی راخیلی دوست داری     ...
2 مهر 1391

تولد بهزاد کوچولو عشق مامان و بابایی

                     شمارش معکوس تمام شد   تولد عشق بابا پسر کوچولو شروع شد     یک سال پیش بهترین لحظه زندگیمون اتفاق افتاد و اون بدنیا امدن تو بود   وامسال یکی ازبهترین سالهای زندگیمون بودکه لحظه لحظه اش   برامون خاطره است و ما یکسالگیت راجشن گرفتیم   تا با نگاه کردن به عکسها و فیلمها بیاد بیاریم که چقدر روزهای شیرینی رو پشت سر گذاشتیم   تو جشن , تو شیطون همش درحال رفتن بودی   و کنار کیک نمی نشستی که عکس بگیری   وقتی که...
30 شهريور 1391

بهترین هدیه خداوند

چهارروزمانده به قشنگترین وزیباترین روززندگیمون   خداوندرابخاطرفرشته کوچولوی که به ماهدیه دادشکرمیکنیم   پسرکوچولوی که باهمه شیطنت وشیرین کاریهایش  برای همه عزیزودوست داشتنیه وشده امیدزندگیمون   امیدوارم همیشه سالم وزنده باشه   شماره معکوس شروع شد               ...
20 شهريور 1391

بیماری بهزاد

دوروزگذشته بهزادکوچولوخیلی سخت مریض شده بود منم خیلی ناراحت بودم پسرگلم خیلی نااروم شده بودی    باباجون ومامان جون خیلی ناراحت بودنندوهمش میگفتن پسرمون   چطورش شده     شب تبت شدیدبود من وباباپرهام تا صبح بالاسرت بودیم  ومواظب   بودیم تبت بالانره   زن عموسودابه هم خونمون بوداخه عموپوریاشیفت بود   زن عموهم بلندمیشدمیامدکنارت اونم مواظبت بود   حالاپسرم خداروشکربهترشده مامانم گلم دعامیکنم که هیچ موقع مریض نش ی ...
16 شهريور 1391