بهزاد جانبهزاد جان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

بهزاد عشق بابایی

عیدقربان

                    دیروزطبق سنت هر ساله خانواده باباپرهام رفتیم پاریز   آخه باباجون محمودبع بعی خریده بودکه برای عزیزان ازدست رفته اش قربانی کند   پسرکوچولوشیلنگ آب برداشته بودتابه بع بعیهاآب بده   موقع گوشت خردکردن شیطون به باباجون کمک کرد     باساینامیرفتن داخل باغچه می خواستن اناربچینند   ولی بهزادنمی توانست باکمک باباجون یکی چید   عصرباآمدن مهرسا  ساینا  خوشحال شد   دیگه باپسرکوچولوبازی نمیکرد   باباجون کمال...
6 آبان 1391

خانه باغ پاریز

    آخ جون جمعه داریم میریم خونه باغ پاریز    باباجون بع بعی خریده قراره قربونی کنند   نیدونم اگه بع بعی ببینم میترسم یانه   امسال دومین سالیه که من عیدقربان هستم   قراره سایناومهرساهم بیایندهمیشه باهم بازی می کنند     به منم میگن نی نی کوچولو         ...
4 آبان 1391

آموزش بهزاد

باباجون ومامان جون رفتن برام باما خریدن که بتونم خوشمل یادبگیرم     باباپرهام هم برام لب تاپ آموزش قران وعموفردوس خریده   دوست دارن که من بشینم وگوش بدم ویادبگیرم اگه من بشینم کی شیطونی کنه     ولی حرف باباجون گوش میدم وکنارش می شینم                 ...
29 مهر 1391

سفربه قشم

سلام ببخشیدکه چندوفتی نتونستمم بیام به وبلاگ   بهزادکوچولوا خه اینترنت قطع بود     ١٤مهرپسرکوچولوهمراه بامامان حون وعموپوریاوزن عمو   وباباپرهام       رفت بندرعباس   اخه عموپوریامی خواست بره قشم   واسه نی نی کوچولوش سیسمونی بخره   شنبه صبح بلندشدیم رفتیم پاساژتاواسه شاهراده خانم   سیسمونی بخریم تاعصرخریدوانجام دادیم   داخل هرمغازه که میشدیم پسرکوچولوشیطونی میکرد   می خواست خودش راه بره ودست به وسایل بزنه   گل پسردرحال انتخاب کالسکه ودوچرخه برای شاهزاده خانم    ...
25 مهر 1391

جلسه قران

امروزعصرخونه عزیزجلسه قران بود   خانمهاوقتی قران می خواندندپسرکوچولوگوش میداد     که چی می خوانندباشیرین زبانیش صلوات میفرستاد   بامحمدمهدی وفاطمه زهرابازی میکردوشیطنت گل پسردرهم زدن آش به ماکمک میکرد بابا پرهام کمک داد             ...
25 مهر 1391

پارک بازی

دیشب بامامان جون وعموپوریاوزن عمورفتیم پارک بازی   رفتی داخل استخرتوپ ترسیدی عموپوریابردت قله بادی اونجاهم گریه کردی     فقظ تاب بازی میکردی اخه تاب بازی راخیلی دوست داری     ...
2 مهر 1391

تولد بهزاد کوچولو عشق مامان و بابایی

                     شمارش معکوس تمام شد   تولد عشق بابا پسر کوچولو شروع شد     یک سال پیش بهترین لحظه زندگیمون اتفاق افتاد و اون بدنیا امدن تو بود   وامسال یکی ازبهترین سالهای زندگیمون بودکه لحظه لحظه اش   برامون خاطره است و ما یکسالگیت راجشن گرفتیم   تا با نگاه کردن به عکسها و فیلمها بیاد بیاریم که چقدر روزهای شیرینی رو پشت سر گذاشتیم   تو جشن , تو شیطون همش درحال رفتن بودی   و کنار کیک نمی نشستی که عکس بگیری   وقتی که...
30 شهريور 1391

بهترین هدیه خداوند

چهارروزمانده به قشنگترین وزیباترین روززندگیمون   خداوندرابخاطرفرشته کوچولوی که به ماهدیه دادشکرمیکنیم   پسرکوچولوی که باهمه شیطنت وشیرین کاریهایش  برای همه عزیزودوست داشتنیه وشده امیدزندگیمون   امیدوارم همیشه سالم وزنده باشه   شماره معکوس شروع شد               ...
20 شهريور 1391

بیماری بهزاد

دوروزگذشته بهزادکوچولوخیلی سخت مریض شده بود منم خیلی ناراحت بودم پسرگلم خیلی نااروم شده بودی    باباجون ومامان جون خیلی ناراحت بودنندوهمش میگفتن پسرمون   چطورش شده     شب تبت شدیدبود من وباباپرهام تا صبح بالاسرت بودیم  ومواظب   بودیم تبت بالانره   زن عموسودابه هم خونمون بوداخه عموپوریاشیفت بود   زن عموهم بلندمیشدمیامدکنارت اونم مواظبت بود   حالاپسرم خداروشکربهترشده مامانم گلم دعامیکنم که هیچ موقع مریض نش ی ...
16 شهريور 1391

سفراصفهان

  سلام بازم سلاممممم   خوش بحال بهزاد کوچولوکه باباجون و   مامان جون به این مهربانی داره که میبرنش مسافرت   چهارشنبه شب راه افتادیم به سمت اصفهان بهزادکوچولوتوماشین خواب رفت سحررسیدیم مسجد ابولفضل یزد   وایسادیم باباجون وعموپوریاکه رانندگی کرده بودنندکمی استراحت   کنند ومخصوصازن عموسودابه کمی راه بره هم خودش  ونی نیش اذیت نشن اخ اکه بفهمید که بهزادی چکار میکرد  اخه خوابشو زده بود و شارژ شده بود و اینقد اونجا شلوغ کاری  میکرد که باورتون نمیشه  همون ساعت اواز خوندنش گرفته بود و بالای سر مردم اواز میخوند   راه افتادی...
4 شهريور 1391