بهزاد جانبهزاد جان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

بهزاد عشق بابایی

نی نی عمو پوریا

سلام این وبلاگه نی نی عمو پوریاست که هنوز به دنیا نیومده هنوزم جنسیتش معلوم نیست... چون اسمی واسش انتخاب نشده بهش میگیم خرزو خان و زن عمو سودی می نویسه حتما برید ببینیدش: www.nini-soudi.niniweblog.com   ...
4 مرداد 1391

عکسای بهزادی ما

این ٣ تا عکسی که میخوام از بهزادی  بذارم مال ٣ ماهگیشه که تو سفر قشم از گل باغمون گرفتیم و عکس آخری هم مال ٧ ماهگی شه که پاریز گرفتیم البته از این به بعد همراه هر خاطره ای که می نویسم عکس همونو میذارم ولی این ٤ تا عکس فقط واسه آشنایی بود با نی نی قشنگ ما ایشالا خوشتون بیاد: این همون عکسه که گفتم مال ٧ ماهگیشه که ایشالا فدای چشاش بشم :   تا دیدار بعدی بای. ...
3 مرداد 1391

شیطنت های بهزاد

امان ازدست تووروجک یک روزتو خونه گم شدی صدایت زدیم جواب نشنیدیم مامان رفت تواتاق خواب دیدرفتی داخل کمدولباسهارامی ریزی بیرون خونه باباجون ومامان جون هم که  میریم  کنارمیزتلویزیون میری وبه دکوریهادست میزنی مامان جون مجبورشده انهاراجمع کندباباجون که با کامپیوترکارمیکندمیری کنارش میخواهی خاموشش کندوبه توتوجه کندوروجک چون خیلی دوست دارن چیزی بهت نمیگن خونه عموپوریاهم سی دیهایش راازداخل کشوبیرون ریختی عموگفت بیایداین شیطون وبگیرید خ ونه باباجون وعزیزبامحمدمحمدی وفاطمه زهرابازی میکنی وقتی باباجون روزنامه میخواندمیری ازدستش بگیری وخودت بخونی باباجون میگه پسرکم تومی تونی بخون ...
3 مرداد 1391

شیرین کاریهای بهزاد

الان هم که خیلی بامزه و شیرین شدی وکارهای جالبی انجام میدی مثل دست زدن ورقصیدن وعطسه کردن وکلماتی مثل بابا / اب/به به/امروزهم کلمه جدیدیادگرفتی عکس/گوشی من یامامان رابرمیداری دم گوشت میزاری شروع میکنی به حرف زدن کاشکی میفهمیدم چی میگی کنترل رابرمیداری میگیری جلو تلویزیون شبکه راعوض میکنی ماشینهاتو خیلی دوست داری باهاشون بازی میکنی ...
3 مرداد 1391

کادوهای عیدی بهزادی

عمو پوریا که بهت میگه عمر عمویی واست یه ماشین خوشکل خریده که خیلی هم دوسش داری و باباجون و مامان جون هم 100,000 تومن پول بهت دادن که ما هم ریختیم به حساب خودت فکر کنم بابایی وقتی بزرگ شی تو از ما پولدارتر شی ...
31 تير 1391

13 بدر بهزادی

بهزاد جان ,بابایی سیزده بدر رفتیم به دامن طبیعت به ماخوش گذشت رفتیم باغ وگندم زاربچه هابازی میکردن توهم نگاهشان میکردی ومی خندیدی کاشکی بزرگتربودی بامحمدمهدی وفاطمه زهرابازی میکردی       ...
31 تير 1391

سالگرد ازدواج مامانی بابایی

ازخداوندسپاسگذارم بخاطروجودهمسرمهربانم وپسرگلم که به من هدیه داداول اردیبهشت دومین سالگرد ازدواجمان بودرفتیم پاریزجشن گرفتیم باباجون ومامان جون عموپوریاوزن عموومادرجون وعمومجیدوعمه مریم بودنندجشنمان باوجودانهاقشنگتروزیباترشدازهمتون ممنونم سایناومهرسامیرقصیدنندو خوشحال بودنند   ...
31 تير 1391

فرودین91

عزیزدلم هنگام تحویل سال کنارسفره هفسینت خواب بودی بعدهم که بیدارشدی رفتیم به دیدن باباجون ومامان جون برای تبریک سال جدید بعدازاونجارفتیم خونه عزیزجون وباباجونی اونجاخاله حون ودایی هاومحمدمهدی وفاطمه زهرا بودن کلی بازی کردیم خوش گذشت ...
30 تير 1391

جشن پانزده روزگیت مبارک

عزیز دلم در تالار امیران جشنی برایت گرفتیم وچه شب به یاد ماندنی شد وآخرشبم خونه باباجون همه جمع شدیم وخیلی خوش گذشت وبرات دوباره جشن گرفتیم امیدوارم صدساله شی وهمیشه برات جشن بگیریم ...
7 اسفند 1390