شب میلادامام حسن مجتبی
سه شنبه شب شب میلادامام حسن مجتبی خونه باباجون کمال جشن بود
پسرکوچولو کلی بافاطمه زهراومحمدمهدی بازی کرد
گاهی هم میرفت کنارآرشیدامی نشست بااون بازی میکرد
خیلی خوب بود خوش گذشت سایناوسباهم بودنند
قرعه کشی هم کردنندوپسرگلم یک کتاب برنده شد
دایی شمس هم یک کتاب به پسرم هدیه داد
اینم عکس بچه هاآخرشب
چهارشنبه شب هم رفتیم پیش باباجون محمودآخه چندروزنبود
رفته بودتهران دلش برای پسرکوچولوتنگ شده بود
کلی باهم بازی کردنندبابامحمودهم چندتاکتاب برای بهزادوآرشداآورده بود
ازخونه بابامحمودکه اومدیم آقاخواب نرفت سی دی نگاه میکرد
پسرکوچولوبلاخره خواب رفت هیچ بچه ای تا این موقع بیدارهستش
منم مجبوربودم همراهش بیدارباشم وقتی می خواستم بخوابم
گریه میکردو میگفت نه یعنی نخواب
گل پسرسی دی نگاه میکنه
آقا سحریشم خوردخدا کنه دیگه بخوابه
عزیزم قربونت برم خواب رفتی
بعدشم باباپرهام رابرای سحربیدارکردم